ستاره ی آبی



با توجه به حافظه ماهی گلی طور و پریشون احوالم که همه چیز توش درهم وبرهم هست؛ از این به بعد میخوام یه خلاصه کوچولو از فیلم هایی که میبینم  به همراه نظرات غیرکارشناسی و غیر حرفه ای  خودم رو  اینجا بنویسم که یه آرشیو کوچولو داشته باشم ازشون. بنابراین اگر فیلم بین حرفه ای هستید یا فیلمو ندیدین و نمیخواین  داستان فیلم لو بره پست های این بخش رو نخونید. دیشب فیلم بازگشته ( از گور برخاسته؟) رو دیدم. فیلمی که لئوناردو دی کاپریو به خاطرش برنده ی اسکار شده. خب از اون دست فیلم هایی نبود که من خیلی خوشم بیاد. با این حال ارزش یک بار دیدن رو داشت. بازی لئوناردو مثل همیشه عالی بود؛جلوه های ویژه هم همین طور . مخصوصا  صحنه ی حمله ی خرس خیلی خوب دراومده بود. سرسختی و مبارزه شاید پیام اصلی این فیلم باشه و بعد از اون نشون دادن قبح نژادپرستی.
به نظرم با این که سعی کرده بود یجورایی زشتی افکار نژادپرستانه رو عیان کنه  اما در نهایت خیلی جاها  ورود به حریم سرخ پوست ها و به سرزمینشون رو یک کار کاملا معمولی و انگار که درستش همینه ، نشون داده بود. مفهوم سرسختی یه موضوع رایج تو فیلم های  هالیوود هست ( حداقل تو فیلم هایی که من دیدم زیاد بوده) یه جایی از فیلم هست که هاک به گلس میگه: تا وقتی نفس میکشی مبارزه کن. این موضوع  با بازی خوب لئوناردو به خوبی به تصویر کشیده شده اما برای شخص من تازگی نداشت.
دیالوگ منتخبم از این فیلم جاییه که گلس به پسر دورگه‌ش میگه: اونا صداتو نمیشنون رنگ پوستتو میبینن میفهمی؟ رنگ پوستت.رنگ پوستت!»



با توجه به حافظه ماهی گلی طور و پریشون احوالم که همه چیز توش درهم وبرهم هست؛ از این به بعد میخوام یه خلاصه کوچولو از فیلم هایی که میبینم  به همراه نظرات غیرکارشناسی و غیر حرفه ای  خودم رو  اینجا بنویسم که یه آرشیو کوچولو داشته باشم ازشون. بنابراین اگر فیلم بین حرفه ای هستید یا فیلمو ندیدین و نمیخواین  داستان فیلم لو بره پست های این بخش رو نخونید.


دیشب فیلم بازگشته ( از گور برخاسته؟) رو دیدم. فیلمی که لئوناردو دی کاپریو به خاطرش برنده ی اسکار شده. خب از اون دست فیلم هایی نبود که من خیلی خوشم بیاد. با این حال ارزش یک بار دیدن رو داشت. بازی لئوناردو مثل همیشه عالی بود؛جلوه های ویژه هم همین طور . مخصوصا  صحنه ی حمله ی خرس خیلی خوب دراومده بود. سرسختی و مبارزه شاید پیام اصلی این فیلم باشه و بعد از اون نشون دادن قبح نژادپرستی.
به نظرم با این که سعی کرده بود یجورایی زشتی افکار نژادپرستانه رو عیان کنه  اما در نهایت خیلی جاها  ورود به حریم سرخ پوست ها و به سرزمینشون رو یک کار کاملا معمولی و انگار که درستش همینه ، نشون داده بود. مفهوم سرسختی یه موضوع رایج تو فیلم های  هالیوود هست ( حداقل تو فیلم هایی که من دیدم زیاد بوده) یه جایی از فیلم هست که هاک به گلس میگه: تا وقتی نفس میکشی مبارزه کن. این موضوع  با بازی خوب لئوناردو به خوبی به تصویر کشیده شده اما برای شخص من تازگی نداشت.
دیالوگ منتخبم از این فیلم جاییه که گلس به پسر دورگه‌ش میگه: اونا صداتو نمیشنون رنگ پوستتو میبینن میفهمی؟ رنگ پوستت.رنگ پوستت!»


 احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا وما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خاطرات محوم با خیالاتم در هم آمیخته و دیگر مرز واقعیت و خیال معلوم نیست. میترسم. میترسم من هم مثل بی بی همه چیزها وآدم ها یادم برود. خیالاتم بر واقعیت چیره شوند و دیگر هویتم (برای شناخت خودم و از دیدگاه خودم) از دست برود. 

چرا از فراموش کردن می ترسم؟ احتمالا چون از فراموش شدن خودم توسط خودم می ترسم.و همین طور فراموش کردن کسانی که دوستشان دارم و هویتم را خاطراتی با حضور این آدم ها شکل داده اند. چقدر مایوس کننده ام وقتی که به مامان فکر میکنم و  نمیتوانم بعضی جزییات دوست داشتنی اش را به خاطر بیاورم.  دلم میخواست می توانستم تمام لحظات ناب زندگی ام  را ریکاوری کنم و این بار در یک جای قرص و محکم ذهنم ثبتشان کنم تا هیچ وقت فراموششان نکنم. ناامیدی ام وقتی به اوج رسید که چندین بار در جواب مهرداد که مثلا یادته پارسال تو جاده شمال گلابی خریدیم چه خوشمزه بود؟ یا یادته اون سال رفتیم تو فلان رودخونه چقدر ابش سرد بود یا.هیچ چیزی در ذهنم از آن خاطره ها ثبت نشده بود یا این که مغزم قدرت بازیابی اطلاعاتش را از دست داده بود و بعد از کلی کلنجار گفته بودم اره یه چیزایی یادمه.

شاید علتش این است که زیاد به گذشته فکر نمی کنم. به آینده هم همینطور. کلا زیاد فکر نمی کنم؟ شاید .بیشتر از این که فکر کنم، خیال می بافم. این هم احتمالا یک مکانیسم دفاعی مغز است برای فرار از واقعیت های زندگی. آن قدر سیاحت در عالم خیال برایم لذت بخش است که واقعیت را گاهی از دست میدهم. نه که خیال چیز بدی باشد، نه. اما من از آن سر بام افتاده ام. الان در سن و موقعیتی هستم که بیشتر از هر زمان دیگری باید در واقعیت زندگی کنم. میخواهم دوباره برگردم و تمام سعیم را بکنم که خاطراتم را بازیابی کنم و بنویسمشان با جزییات. و همین طور ثبت لحظات ناب جاری. من فراموش میکنم پس نیاز دارم به یک کپسول زمان.

این ترس از فراموشی به من میگوید بنویس. ثبت کن با تمام جزییات. 


 احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا وما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خاطرات محوم با خیالاتم در هم آمیخته و دیگر مرز واقعیت و خیال معلوم نیست. میترسم. میترسم من هم مثل بی بی همه چیزها وآدم ها یادم برود. خیالاتم بر واقعیت چیره شوند و دیگر هویتم (برای شناخت خودم و از دیدگاه خودم) از دست برود. 

چرا از فراموش کردن می ترسم؟ احتمالا چون از فراموش شدن خودم توسط خودم می ترسم.و همین طور فراموش کردن کسانی که دوستشان دارم و هویتم را خاطراتی با حضور این آدم ها شکل داده اند. چقدر مایوس کننده ام وقتی که به مامان فکر میکنم و  نمیتوانم بعضی جزییات دوست داشتنی اش را به خاطر بیاورم.  دلم میخواست می توانستم تمام لحظات ناب زندگی ام  را ریکاوری کنم و این بار در یک جای قرص و محکم ذهنم ثبتشان کنم تا هیچ وقت فراموششان نکنم. ناامیدی ام وقتی به اوج رسید که چندین بار در جواب مهرداد که مثلا یادته پارسال تو جاده شمال گلابی خریدیم چه خوشمزه بود؟ یا یادته اون سال رفتیم تو فلان رودخونه چقدر ابش سرد بود یا.هیچ چیزی در ذهنم از آن خاطره ها ثبت نشده بود یا این که مغزم قدرت بازیابی اطلاعاتش را از دست داده بود و بعد از کلی کلنجار گفته بودم اره یه چیزایی یادمه.

شاید علتش این است که زیاد به گذشته فکر نمی کنم. به آینده هم همینطور. کلا زیاد فکر نمی کنم؟ شاید .بیشتر از این که فکر کنم، خیال می بافم. این هم احتمالا یک مکانیسم دفاعی مغز است برای فرار از واقعیت های زندگی. آن قدر سیاحت در عالم خیال برایم لذت بخش است که واقعیت را گاهی از دست میدهم. نه که خیال چیز بدی باشد، نه. اما من از آن سر بام افتاده ام. الان در سن و موقعیتی هستم که بیشتر از هر زمان دیگری باید در واقعیت زندگی کنم. میخواهم دوباره برگردم و تمام سعیم را بکنم که خاطراتم را بازیابی کنم و بنویسمشان با جزییات. و همین طور ثبت لحظات ناب جاری. من فراموش میکنم پس نیاز دارم به یک کپسول زمان.

این ترس از فراموشی به من میگوید بنویس. ثبت کن با تمام جزییات. 


به این نتیجه رسیدم که من شنونده ی خوبی به نظر میرسم.میگم به نظر میرسم چون واقعا  اینطوری نیستم. یعنی هستم ولی ماکزیمم تا یه ربع، بیست دقیقه . بیشتر از این طول بکشه خود به خود تمرکزم از دست میره.
وقتی یکی شروع میکنه باهام صحبت کنه بهش دقت میکنم، حتما باید به چشمهاش نگاه کنم و با تکان دادن سر یا مثلا گفتن  خب ، اره میدونم  یا مثلا درسته و اینا میذارم خوووب هر چی تو ذهنشه بگه و بدون پریدن وسط حرفش اجازه میدم صحبتشو کامل کنه. این مسئله تو داروخونه خیلی به تعامل بهترم با بیمارا کمک کرده. باعث شده بهم اعتماد کنن و با خیال راحت سوالاتشونو ( که بعضا روشون نمیشه در موردش صحبت کنن یا فکر میکنن طرف مقابل اهمیت نمیده) بپرسن و من هم تا جایی که بلد باشم و بتونم راهنماییشون میکنم.از طرفی این ویژگیم باعث میشه سر درد دل افراد باز بشه و بخوان برای من از اختلافاتشون با بچه هاو عروس و داماداشون گرفته تا خرج و مخارج زندگی و گرونی و فلان دردودل کنن. که هم از حوصله ی من خارجه هم واقعا از یه جایی به بعد دیگه نمیتونم با دقت گوش کنم چون همه ی انرژیم رو همون یه ربع اول خرج کردم.اینجور موقع ها خودبه خود بخش مربوط به پردازش اطلاعات خاموش میشه در حالی که بخش مربوط به زبان بدن( همون سر ت دادن و اینا) هنوز به کار خودش ادامه میده. اینطوریه که فرد درددل کننده فکر میکنه من همه حرفهاشو با دقت گوش میکنم و چون تو این جور موارد هم راه حلی ارائه نمیدم  ( واصولا اینجور وقتها هم کسی دنبال راه حل نیست) ، اون آدم راضی و خوشحال در حالی که بار سنگین حرفای انباشته شده اش رو خالی کرده میره دنبال زندگیش. به نظرم هر آدمی نیاز داره به یک نفر که فقط شنونده باشه که حرفای قلمبه شده تو دل و ذهنش رو بهش بزنه و خالی بشه. کلا غر زدن تخلیه احساسات منفیه  و هر کسی نیاز داره بهش  اماااا به شرطی که غر و چسناله کار هرروزش نباشه و همون یه ربع بیست دقیقه بتونه جمعش کنه و ریکاروری بشه.  آدمهایی هستند که کارشون شده نق زدن و چسناله. یعنی اگر به اینها مجال درد دل بدی باختی.مغزت رو با افکار منفیشون تیلیت میکنن و یه کاری میکنن که به غلط کردم بیفتی. اینجور موقع ها من سعی میکنم بحث رو عوض کنم و به هر نحوی شده مکالمه را در نطفه خفه کنم. چون اینجور آدم ها غر زدن بخشی از وجودشون شده و اینجوری نیست که با یه صحبت کردن درددلشون خالی بشه. مدام توی ذهن منفیگراشون نک و ناله تولید میکنن و انرژی بقیه رو هم تحلیل میدن. اینها رو باید گذاشت به حال خودشون چون نه دنبال راه حل هستن و نه ناله هاشون تمومی داره.

امروز با دکتر الف قرار داشتم و طبق معمول دو ساعت منتظرش موندم با اینکه قبلش بهم پیام داده بود که ساعت فلان تو مرکز باش. وقتی هم میاد و میبینه من نشستم اما میره به کارهای دیگه‌ش برسه واقعا حرصم درمیاد. اما از اینکه الان تو وضعیتی هستم که برای دفاع از پایان نامه‌م  مجبورم باهاش راه بیام و با مشت نخوابونم تو صورتش که یه بادمجون گنده زیر چشمش سبز بشه  ببیشتر حرصم در میاد.از این که یه مدلی‌ام که همه راحت منتظرم میذارن و خیالشون راحته که من باهاشون کنار میام . از این مدلی بودن خودم بیزارم و متاسفانه کاریش نمی‌تونم بکنم. یه بار که دکتر ح جیمی، همینجوری ساعت‌ها و حتی روزها وقت منو با بد قولی‌هاش و بی برنامگیش تلف می‌کرد رفتم خییییلی خیلیی با لحن محترمانه و بدون هیچ گونه خشونتی بهش گفتم استاد من فکر میکنم شما به دلیل مشغله‌ی زیاد، کار من براتون اولویت نداره و من ازتون خواهش میکنم یکم بیشتر به کار من اهمیت بدید و اینا. بعد طرف برگشته به دکتر الف گفته فلانی اومده باهام دعوا!!! به خدا این خشمی که من از اینا تو دلم داشتم و دارمو اگه میخواستم بدون رقیق سازی بهشون تزریق کنم نتیجه‌ش در بهترین حالت میشد همون بادمجون و صورت کبود و اینا اینقدر که من سر این پایان نامه‌ی کوفتی اذیت شدم و متاسفانه هنوز ادامه داره. فعلا تنها خواسته‌ام از خدا اینه که زودتر بتونم دفاع کنم و از این قوم ظالمین بدقول و بی برنامه و زیر آبی رونده و دروغگو و دورو خلاص بشم.

من اینجا رو راه انداختم که هر روز بنویسم. از کتاب‌هایی که میخونم، فیلم‌هایی که می‌بینم ، سفرهام ، آدم‌های دور وبرم و فکرایی که به ذهنم می‌رسه. چون ذهنم فراموشکاره. شاید هم اولش نبوده بعدن فراموش کار شده. به هر حال. اما اینجا نوشتن رو هم فراموش میکنم. امروز که خواستم بیام و بنویسم هر چی فکر کردم اسم کاربری و رمز عبورم یادم نیومد و با کلی تقلاو عوض کردن رمز عبور تونستم وارد بشم. احتمالا اینجا رو هم فراموش خواهم کرد بلایی که سر وبلاگ‌های نصفه نیمه‌ی قبلی هم اومده بود که الان اسمشون رو هم یادم نمیاد! 


 احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا وما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خاطرات محوم با خیالاتم در هم آمیخته و دیگر مرز واقعیت و خیال معلوم نیست. میترسم. میترسم من هم مثل بی بی همه چیزها وآدم ها یادم برود. خیالاتم بر واقعیت چیره شوند و دیگر هویتم (برای شناخت خودم و از دیدگاه خودم) از دست برود. 

چرا از فراموش کردن می ترسم؟ احتمالا چون از فراموش شدن خودم توسط خودم می ترسم.و همین طور فراموش کردن کسانی که دوستشان دارم و هویتم را خاطراتی با حضور این آدم ها شکل داده اند. چقدر مایوس کننده ام وقتی که به مامان فکر میکنم و  نمیتوانم بعضی جزییات دوست داشتنی اش را به خاطر بیاورم.  دلم میخواست می توانستم تمام لحظات ناب زندگی ام  را ریکاوری کنم و این بار در یک جای قرص و محکم ذهنم ثبتشان کنم تا هیچ وقت فراموششان نکنم. ناامیدی ام وقتی به اوج رسید که چندین بار در جواب مهرداد که مثلا یادته پارسال تو جاده شمال گلابی خریدیم چه خوشمزه بود؟ یا یادته اون سال رفتیم تو فلان رودخونه چقدر ابش سرد بود یا.هیچ چیزی در ذهنم از آن خاطره ها ثبت نشده بود یا این که مغزم قدرت بازیابی اطلاعاتش را از دست داده بود و بعد از کلی کلنجار گفته بودم اره یه چیزایی یادمه.

شاید علتش این است که زیاد به گذشته فکر نمی کنم. به آینده هم همینطور. کلا زیاد فکر نمی کنم؟ شاید .بیشتر از این که فکر کنم، خیال می بافم. این هم احتمالا یک مکانیسم دفاعی مغز است برای فرار از واقعیت های زندگی. آن قدر سیاحت در عالم خیال برایم لذت بخش است که واقعیت را گاهی از دست میدهم. نه که خیال چیز بدی باشد، نه. اما من از آن سر بام افتاده ام. الان در سن و موقعیتی هستم که بیشتر از هر زمان دیگری باید در واقعیت زندگی کنم. میخواهم دوباره برگردم و تمام سعیم را بکنم که خاطراتم را بازیابی کنم و بنویسمشان با جزییات. و همین طور ثبت لحظات ناب جاری. من فراموش میکنم پس نیاز دارم به یک کپسول زمان.

این ترس از فراموشی به من میگوید بنویس. ثبت کن با تمام جزییات. 


یکی از لذت‌های زندگیم اینه که برم  مغازه‌های لوازم التحریر فروشی رو بگردم؛ دفترها و دفترچه‌ها رو لمس کنم و ورق بزنم یا اگه نتونم برم بیرون، تو سایت‌های فروش لوازم التحریر بچرخم. اون حسی که بعضی‌ها به خرید لباس و لوازم آرایش دارن من نسبت به وسایل نوشتنی دارم. لذت بوییدن کاغذ و ورق زدن دفترهای نو، امتحان کردن خودکارها و ماژیک‌ها و مدادرنگی‌ها و ردیف کردنشون پشت سر هم، چسبوندن استیکرهای رنگی رنگی این ور اونور خونه! نمی‌دونم این تمایلم از کجا منشا می‌گیره. اون موقع‌هاکه مدرسه می‌رفتم بابام همیشه لوازم التحریر رو عمده میخرید برای همه‌مون و اصلا مارو نمی‌برد که بخوایم خودمون انتخاب کنیم  ولی با این حال هنوزم وقتی خاطراتمو مرور می‌کنم ، اون هیجان وخوشحالی‌ای که از دیدن بابام که با یه کارتن پر دفتر ومداد و خودکارو. از راه می‌رسید رو دوباره حس می‌کنم.laugh

اصلا یه دلیلی که بولت ژورنال درست کردم علاقه‌ام به دفتر و جدول و نقاشی کشیدن با ماژیک و مدادهای رنگی بود! چون بیشتر وقتها فقط بخش مربوط به تزیینشو انجام میدم و موقع برنامه ریزی و پر کردنش که میشه چند روز درمیون و شه انجامش میدم!indecision

این روزها که دیگه استفاده‌ی خاصی از لوازم التحریر نمی‌کنم و اجناس مختلف به شدت گرون شدن همچنان این تمایل همراهمه و از سر ناچاری فقط تو سایت‌های مختلف می‌چرخم و صرفا حظ بصری می‌برم. دوست دارم بعد از دفاعم برم کلاس زبان ثبت نام کنم و دوباره برای خودم درس بتراشم اما دیگه چیز جدید نگیرم احتمالا. چون این تمایلم باعث میشه بی خودی خرید کنم در صورتی که بهش نیاز ندارم.

پی‌‌نوشت: بعد از این که اینو نوشتم رفتم درموردش سرچ کردم. تمام مواردی که تو

این مقاله نام برده انگار دقیقا خود منم!


این چیزی که میخوام بنویسم برای خودم اتفاق نیفتاده و دوستم برام تعریف کرده.

این دوستم یه عمو داشت که تو بچگی از بلندی افتاده بود پایین و از نظر ذهنی یکمی مشکل داشت اما به شدت آدم بامزه‌ای بود و کارهای عجیبی می‌کرد.اسمش مثلا عمو حسن بود. باری عموی بزرگترش و زن عموش ( که یجورایی سرپرست عمو حسن بودن) میرن مشهد و اون رو هم با خودشون میبرن. توی حرم عموهه میره زیارت و حسن رو میسپاره به زنش. زن عموهه هم مشغول نماز و زیارت خوندن میشه. حسن هم همون اطراف میگشته واسه خودش. خلاصه زن عموهه که نمازش تموم میشه هر چی نگاه می‌کنه حسن رو نمی‌بینه و داشته حیرون و ویلون دنبالش میگشته که می بینه جمعیت زیادی جمع شدن و یه آدم  رو  روی دستشون بلند کردن و اشک میریزن و لباساشو به عنوان کسی که شفا پیدا کرده پاره میکنن محض تبرک! و این مرد کسی نبود جز عمو حسن!

زن عموهه که دهنش از تعجب وا مونده بود از مردم پرس و جو میکنه که قضیه چیه؟ که یکی بهش میگه این مرده کور بوده اما شفا پیدا کرده و یهو داد زده : خدایا من میبینم من شفا پیدا کردم و اینا. مردم هم میریزن روی سرش! از زن عموهه انکار که آی مردم این سر کارتون گذاشته و اصلا کور نبوده که شفا پیدا کنه و از مردم هم اصرار که تبرک بردارن! خلاصه با لباس‌های پاره و تقریبا برش میگردونن خونه!

پ.ن: این مطلبی که نوشتم به هیچ وجه به این معنی نیست که بخوام موارد زیادی از معجزه که در حرم امام رضا اتفاق افتاده رو نقد کنم صرفا چون بامزه بود نوشتمش.

در راستای

این چالش



دیشب تصمیم گرفتم که امروز صبح زود پاشم برم بدوم. صبح، لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط(محوطه؟) مجتمع. با این برنامه که ده دقیقه راه رفتن تند و پنج دقیقه دویدن و  همین تناوب تکرار بشه و چون روز اوله نهایتش تا سی دقیقه.( برای این که یهو وسط کار خسته نشم و ولش کنم). خلاصه ده دقیقه راه رفتن تندم که تموم شد و احساس کردم ضربان قلب و تنفسم یکمی زیاد شده شروع کردم به دویدن. تصوری که اون لحظه از خودم داشتم:
Related image


بعدش که دیگه نفسم بریده بود و گلوم می سوخت و دلم درد گرفته بود و دیگه نای جلو رفتن نداشتم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم تازه دو دقیقه گذشته:(اینجا دیگه تصویر واقع گرایانه‌ای از خودم داشتم :


Image result for fat person running


 دیگه برنامه رو از حالت ده دو به حالت پنج دو تغییر دادم( پنج دقیقه راه رفتن تند و دو دقیقه دویدن) و به خودم یادآوری کردم که لازم نیست خیلی بی نقص باشی مهم اینه که وسط راه ولش نکنی. فعلا برنامه‌م اینه که هفته‌ای دوبار حداقل انجامش بدم.  میخوام بگم این برای من کمال طلب که تصورم از فعالیت بدنی اینه که هر روز دو ساعت کامل و بدون خستگی و چه بسا با نشاط وافر ورزش کنی یه قدم خیلی بزرگه. این که هدف و توقعم رو واقع بینانه انتخاب کنم چون اگه بخوام طبق همون تصور کمال گرا پیش برم هرگز انجامش نمی دم. هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که کم بهتر از هیچیه.

امروز صبح خواب می‌دیدم جلسه‌ی دفاعم هست،اونم کجا؟ خونه‌ی بابا اینا!  ورژن قدیمی خونه‌شونم بود  قبل از بازسازی. با هال کوچیکش و بخاری گوشه‌ی هال. داورهامم دکتر ت دو نقطه و دکترمیم بودن. بعدش پایان‌نامه‌ای که من داده بودم دستشون که بخونن چه شکلی بود؟ یه چرک نویس تمام عیار:)با دست نوشته شده و به شدت شه و خط خطی و یه جاهاییش هم خالی گذاشته بودم که بعدن بنویسمشون!( همون جاهایی که تو واقعیت هم ناقصه). مهرداد هم با کت وشلوار و خیلی مودب یه گوشه نشسته بود .خلاصه من توضیحاتمو که ارائه دادم تموم شد بهشون گفتم من میرم تو انباری اگه سوالی داشتید صدام کنید تا بیام!!!:) بعدش رفتم تو انباری گرفتم خوابیدم  هی میگفتم خدا کنه ازون جاهایی که ناقصه سوال نپرسن و اینا. صداشونو ولی میشنیدم. مهرداد بهشون میگفت ببینید فلانی خیلی برای این کار زحمت کشیده الانم خیلی خسته هست و خوابش میاد اگه میشه سوالی نپرسید ازش بذارید راحت بخوابه! اونا هم گفتن آره حتما. همینجوریشم کارش واقعا خوب بوده و کلی زحمت کشیده اصلا نیازی به سوال پرسیدن ما نیست!

حالا احساس میکنم تو واقعیت هم همینا داورم بشن. دکتر میم خیلی خوبه اگه بشه. اما دکتر ت دو نقطه فکر نمی‌کنم چنگی به دل بزنه داوریش. خلاصه این که این روزها فکر دفاع تو خواب و بیداری دست از سرم برنمی‌داره.خدایا لطفا تا آخر این تابستون شر پایان‌نامه رو از زندگی من کم کن. آمین!


Widget کلمه ای هست که از ترکیب دو کلمه Window و Gadget ایجاد شده است.
یعنی یه اپلیکیشن یا ابزار کوچیک که میتونه داخل صفحه وب نصب و اجرا بشه. داخل صفحات گوشیتون شاید دیده باشین اینو. مثلا میشه یه تقویم یا دفتر یادداشت کوچیک رو روی صفحه تون بیارید یا اپ پخش موسیقی و. .

چند شب پیش با مهرداد رفتیم فیلم شبی که ماه کامل شد رو دیدیم. خب فیلم خیلی خوبی بود اما واقعیتش اینه که دیگه فیلم دیدن تو سینما رو دوست ندارم. گذشته از کیفیت افتضاح صدا وتصویر و صندلی های داغون اکثر سینماها، حرف زدن ها و نظر دادن بعضی مردم با صدای بلند، پچ پچ کردن های کر کننده، صدای چیک چیک تخمه شکستن و خش خش پلاستیک چیپس و پفک، روشن کردن موبایل و انداختن نورش تو صورت بقیه، صدای ونگ زدن بچه های کوچیک و. دیوانه کننده بود و  واقعا اجازه نداد از فیلم لذت ببرم. بیشتر دیالوگ های فیلم رو هم  درست نمی شنیدم.
ترجیح میدم خودم تو تنهایی وسکوت و پای لپ تاپ فیلم ببینم ولذت ببرم.
در مورد فیلم باید بگم نرگس آبیار خیلی خوب میتونه احساسات مخاطبش رو برانگیخته کنه و اون تاثیری که مد نظرش هست رو بذاره. از طرف دیگه این که اغلب ماجراهای واقعی رو برای روایت انتخاب می کنه هم باعث شده باور پذیری داستان و همراه شدن آدمو بیشتر کنه. بازی بازیگرای فیلم هم خیلی خوب بود. الناز شاکر دوست که تو فیلمهای قبلیش همش نقش این دخترای لوس وبی مزه رو بازی می کرد اینجا واقعا صد پله کیفیت کارش بهتر شده بود. بعدش اینکه به خوبیای بلوچ هم اشاره کرده مثلا مهمان نوازی و احترامشون به مهمون. در کل فیلمی هست که ارزش دیدن داره و این که اگه میخواید ببینیدش لطفا بچه های کوچیک رو نبرید چون صحنه های خشونت بار زیاد داره.

این روزها کشدارترین و غیر قابل تحمل ترین روزهاییه که تا به حال تجربه کردم. نه میتونم دفاع کنم و نه میتونم کلا بی خیالش بشم. گیر کردم بین دو قطب یه تیم. هر کدوم فقط دنبال منافع خودشه.دکتر الف یه دروغ گنده بهم گفته و تمام مدتی که من داشتم با استرس و بدبختی و خون جگر کارهای آزمایشات حیوانی رو انجام میدادم در واقع ماده ی نامربوطی رو که دکتر الف کی وارد محلول میکرده رو داشتم بررسی میکردم بدون این که خودم بدونم. خیلی دپرس شدم بعدش. دوست ندارم طرحمو هم بیام کنارش کار کنم که در این صورت تمام مدت اون چهره ی دروغگویی که پشت نقاب حرفای محترمانه و محبت های آبکیش پنهون کرده رو اعصابمه. قبول دارم که برای رسیدن به اینجایی که هست زحمت زیادی کشیده و از نظر علمی هم شایستگی داره اما دروغ چیزیه که یه نفر رو برای همیشه از چشمم میندازه.

دارونما یا placebo یک چیزی شبیه به دارو هست اما دارو نیست یعنی اثر دارویی نداره. در واقع اثری که دارونما میگذاره از طریق تلقینی هست که به بیمار میشه. فرض کنید یه اسمارتیز به شما میدن و بهتون میگن این مثلا قرص خوابه و شما بدون این که از ترکیب واقعی اون خبر داشته باشید اون رو مصرف میکنید و به احتمال خیلی زیاد خوابتون میبره! این کار نه فقط در مورد داروها بلکه ممکنه در کارهای درمانی دیگه مثل جراحی هم انجام بشه. کاربرد اصلی دارونما، زمانی هست که میخوان داروی جدیدی رو تست کنن. داوطلبین مورد نظر رو دو گروه میکنن به یک گروه داروی واقعی و به گروه دیگه دارونما( که از نظر ظاهری دقیقا شبیه داروی اصلی هست) میدن. اغلب مواقع حتی خود کادر درمانی مثل پزشک وپرستار هم نمیدونن که کدوم گروه دارونما دریافت کرده. شاید باورتون نشه اما اثر پلاسیبو بسیار قوی هست و اگر دارویی نتونه در مقابل دارونما اثر چشمگیرتری داشته باشه نمیتونه وارد بازار بشه.

حالا این همه توضیح دادم میخواستم ایده‌ای که جدیدن به ذهنم رسیده رو بگم.این ایده برای کشورهای اروپایی و آمریکا که مصرف‌ آنتی بیوتیک تحت کنترل شدید هست و نمیشه بدون نسخه آنتی بیوتیک گرفت زیاد کاربرد نداره. اما تو ایران و کشورهای مشابه که گذشته از این که تجویز نادرست آنتی بیوتیک توسط پزشکان خیلی زیاده ، درصد زیادی از مصرف آنتی بیوتیک به صورت خودسرانه اتفاق می افته و مردم با تشخیص خودشون یا توصیه متخصصان درو همسایه میرن داروخونه و آنتی بیوتیک میگیرن. که اینجا هم متاسفانه داروسازان به دلایل مختلف آنتی بیوتیک رو بدون نسخه به فروش میرسونن. این کار مقاومت آنتی بیوتیکی رو به شدت بالا میبره. حالا ایده‌ی من اینه که بیایم یه سری دارونما برای آنتی بیوتیک‌ها تولید کنیم و هر وقت کسی اومد و بدون نسخه آنتی بیوتیک خواست بهش بدیم. با این کار بیمار مورد نظر که احتمالا یه سرماخوردگی ویروسی ساده داره و به قول خودش تا چرک خشک کن نخوره خوب نمیشه با اثر جادویی دارونما بهبود پیدا می‌کنه و داروساز بیچاره هم برای قانع کردن این آدم‌هاکه مطمئنن که گلوشون عفونت باکتریایی کشنده‌ای داره!!! خودشو تیکه پاره نمی‌کنه!

البته به طور کلی استفاده از دارونما به جز در تحقیقات دارویی، از نظر اخلاقی درست نیست و یه جورایی فریب بیمار دونسته میشه. اما به نظر من در این موردی که گفتم واقعا گره گشاست.چرا؟ چون اولا بیمار خودش داره از مسیر نادرستی وارد میشه و بدون تشخیص درست و به زور میخواد دارو بگیره! ثانیا این که حتی داروی واقعی هم براش دارونما حساب میشه چون اغلب موارد فرد صرفا فکر میکنه که عفونت باکترایی داره و در واقع عفونت ویروسی هست و آنتی بیوتیک عملاهیچ کاری براش نمیکنه . ثالثا این کار به طور قابل توجهی باعث کنترل مقاومت می شده و به سلامت جامعه از این نظر کمک شایانی میکنه!     

تا اکتشافات و نوآوری‌های بعدی خدا نگهدار!


هشدار: این نوشته‌ حاوی مقادیر زیادی نق‌نق و غرغر و عرعر و زرزر می‌باشد. 

اینو فقط برای خودم مینویسم،  شاید این همه فکر که توی کله‌م داره مغزمو ذره‌ذره میخوره رهام کنه. دلم میخواد قاشق بندازم  داخل جمجمه‌م و مغزمو خالی کنم تا شاید راحت بشم. انگار سرم لونه‌ی زنبوره. از وزوز فکرهایی که میان ومیرن و هجوم آوردند به سرم دارم دیوونه میشم. فکر کارهای عقب مونده، استرس پایان نامه،سر در گمی نسبت به آینده، اعتماد به نفسی که خیلی وقته از دست رفته، احساس بی کفایتی و ناکافی بودن. احساس ناتوانی، حس گیر کردن تو زمان. انگار هزار ساله که هیچ اتفاقی نمیفته. انگار دست و پام توی قیر گیر کرده و حتی نمیتونم داد بزنم و خودمو نجات بدم. انگار همه دورو برم وایسادن و دارن میگن زود باش دیگه خودتو نجات بده! اما هیچ کی حاضر نیست دستمو بگیره. چرا این کابوس تموم نمیشه؟ چرا نمی‌تونم خودمو جمع وجور کنم؟ انگار فقط یه جون داشتم که اونو هم هشت سال پیش خرجش کردم و تموم شد. انگار شیره‌ی جونم کشیده شده و فقط یه پوسته ازم مونده که هیچ کاری ازش برنمیاد. همش از خودم می‌پرسم من از کی اینقدر بی عرضه شدم؟ رگبار سرزنش رو گرفتم طرف خودم و خودمو تیکه تیکه کردم. اینقدر خودمو انداختم گوشه‌ی رینگ و مشت زدم به سر و صورتم و سیاه و کبود و خونین و مالین کردم که جونی واسم نمونده. از خودم بدم میاد. از ناکافی  بودنم ، از زود دست کشیدن‌هام و رها کردن‌هام، از تلاش نکردنم، از بی عرضگی‌ها و  اشتباهاتی که هزارباره تکرار کردم و هیچ آدم نشدم. اونقدر خسته‌ام که یه خواب که نه یه مرگ عمیق فقط میتونه خستگیمو ببره. شب‌ها کابوس می‌بینم و با فریاد از خواب بیدار میشم. همش با خودم درگیرم. تو ذهنم  با آدما درگیرم اما به روشون نمیارم. من یه کودن واقعی‌ام. اجازه میدم آدما با چکمه‌های کثیفشون از روم رد بشن و بعدش هم لبخند بزنن. اون وقت من چیکار میکنم؟ با کارها ورفتارهام بهشون میگم مرسی باز هم بیاین لهم کنین و از روم رد بشین هیچ اشکالی نداره چون من لیاقتم همینه! همه‌ی عمرم  راه رو اشتباه اومدم اما دیگه تموم شد. جلب رضایت آدما به هر قیمتی، آروم بودن و سازگاری کردن با هر احمقی برای اینکه کدورتی پیش نیاد، تلاش برای اینکه چهره‌ی خوبم جلوی کسی خراب نشه که مبادا دوستم نداشته باشن. دیگه تموم شد. تو در هر صورت برای اون آدما اهمیتی نداری و همینجوریشم به هیچ جاشون نیست که برسی به قله یا زیر پا له بشی.  تو رو وسیله‌ای میبینن برای رسیدن به هدفشون. برای حفظ منافعشون  بهت دروغ میگن، پشت سرت حرف میزنن، زیر پاتو خالی میکنن، بهت بی احترامی میکنن و. اما از یه جایی باید این حماقتو تموم کنی. نذار همه تو رو به عنوان اونی که هر چی بگن قبول میکنه بشناسن. از قربانی بودن رها شو. بذار هر چی میخواد بشه، بشه. بذار فکر کنن آدم دوست داشتنی‌ای نیستی. بذار این جور آدما رهات کنن و روت حساب نکنن . اما قربانی نباش. اجازه نده کسی بهت ظلم کنه. مسیر درست بالاخره سر راهت قرار میگیره و یه روزی جایی رو که لیاقتشو داری پیدا میکنی. 


مثل اون موقع که کنکور داشتم و هر کاری که دوست داشتم انجام بدم موکول می‌شد به بعد از کنکور، الان هم یه خروار کارهای عقب مونده، برنامه‌های تفریحی و ایده‌های جذاب، کتاب‌های نخونده و فیلم‌های ندیده دارم که قراره بعد از دفاع انجامشون بدم. نه که فکر کنید الان دارم خودمو می‌کشم و شب و روز کار می‌کنم؛ نه! اما ذهن آروم و خیال راحتی می‌خوام که الان ندارم. اگه خدا بخواد طی یکی دو هفته‌ی آینده دفاع می‌کنم و خلاص. برای پذیرایی دفاع و هدیه‌ی اساتید(!) نمی‌دونم چی بگیرم؛ چون کفگیرمون خورده به ته دیگ و اجاره خونه هم هست. تازه دیشب هم لوله‌ی شوفاز هال ترکید و فرش رو به گند کشید و تصمیم گرفتیم دوتا فرش‌ها رو با هم بدیم قالی‌شویی که اونم هزینه‌اش حدود صد تومن می‌شه. کار هم که نمی‌کنم جدیدن. یعنی اجازه‌ی کار ندارم تا زمانی که دفاع کنم. دیگه تنها راه نجات اینه که دفاع کنم. واقعا نمی‌دونم چه ومی داره برای اساتید هدیه بخریم؟ اساتیدی که هیچ کاری ـ بدون اغراق هیچ کاری ـ برای پیشبرد کار نکردن. تازه حضورشون مزاحمت هم بوده بعضا:) شاید برم از فروشگاه‌هایی که آف دارن یه بسته شکلات جمع و جور فقط بگیرم براشون. پذیرایی هم رانی و کیک مافین. تازه همین هم باید از خرجای دیگه بزنم تا جور بشه:)) 

حالا که دارم اینقدر شاد و شنگول اینجاها میچرخم به استادم گفتم فایل ورد رو تا فردا کامل می‌کنم می‌فرستم:) و الان فکر می‌کنم حداقل سه روز کار داره تا کامل بشه!( سه روز من البته با سه روز بقیه فرق می‌کنه با توجه به نسبی بودن زمان:))) تازه اسلایدهام رو هم درست نکردم:) همین قدر خجسته. البته دیروز که دفاع یکی از دوستان بود زیاد هم کامل نبود کارش. یعنی کلا فصل بحث رو تو چهار صفحه جمع کرده بود که خب داور بهش گفت این بخشا رو باید کامل کنی ؛ اما به هر حال سنگ بزرگ همون دفاعه که برداشته بشه؛ بقیه اصلاحات رو بعدن هم می‌شه انجام داد.

می‌خوام تو این مدت یه لیست از کارهایی که می‌خوام بعد دفاع انجام بدم بنویسم که هم انگیزه‌ام برای کامل کردن کارم بیشتر بشه هم این که بعدش یادم بمونه که چه رویاهایی تو سرم داشتم! شما هم همچین لیستایی برای خودتون دارید؟ اگه دوست داشتید به منم بگید شاید ایده بگیرم ازتون.

 


همه رفتن مراسم عزاداری و من تنها موندم تو خونه. اصلا حس و حالش رو ندارم. هم به خاطر این‌که کلا آدم‌گریزم و حوصله‌ی آدمها رو ندارم هم این‌که اگه برم آدمهای آشنای زیادی رو قراره ببینم و همه‌شونم می‌خوان بپرسن که دفاع نکردی هنوز ؟؟!!‌ یا مثلا نمی‌خوای بچه‌دار بشی ؟‌ و خب این دوتا سوال خیلی روی اعصابم رژه میره. از طرفی هم اینجا اینجوریه که هیئت می‌ره تو خیابون و زن‌ها دنبال هیئت راه میفتن و فقط تماشاکننده هستن و اینم به من حس بدی میده.همه‌ی اینا به کنار من فکر می‌کنم پیام اصلی عاشورا این بود که در برابر ظلم و بی‌عدالتی سکوت نکنیم و زیر بار حرف زور نریم که رفتیم و سکوت کردیم و می‌کنیم،‌ هر روز و هر لحظه. دیگه حتی خودمون رو هم شرحه‌شرحه کنیم وقتی آزادگیمونو از دست دادیم و اوضاعمون اینه دیگه معنا و هدفی نداره. یه پوسته‌ی ظاهریه.شاید هم من زیادی ایده آل فکر می‌کنم.شاید هم ناامیدانه. به هر حال امسال اینجوریه حالم.


امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌خوام تو یادم بمونه. شاید از این به بعد با برچسب خونه‌ی بچگی ازش بنویسم.

 


الان که بی‌خوابی به سرم زده ،‌ به این نتیجه رسیدم که با نهایت تاسف و تاثر دوران خوش خیالی و خوش خواب بودنم تموم شده. من آدمی بودم که سرم رو روی سنگ هم میذاشتم باز عین خرس میخوابیدم. الان هم البته بد خواب نیستم اما امشب با وجود خستگی زیاد خوابم نمی‌بره. احساس می‌کنم وابسته شدم. به خونه‌ی خودم و رختخواب وبالش خودم !‌ شایدم  گرمی حضور مهرداد. احتمالا آخری. سه سال هر روز و شب رو با هم سر کردن لابد تاثیر خودشو گذاشته دیگه.


دیروز عصر،‌ با رفیقان گرمابه و گلستانمان تصمیم گرفتیم برویم بازی فرار از زندان تا اندکی روحمان را هیجان آوریم. البته اسم اصلی بازی فرار از زندان نبود بلکه اتاق وهم یا سرای وهم یا چیزی شبیه آن بود. القصه چهل هزار تومان ناقابل را خرج ملعبه‌ای کردیم که زیاد هم چنگی به دلمان نزد. شاید چون انتظارمان چیز جذاب‌تر یا حتی ترسناک‌تری بود چون در شرایط بازی ذکر شده بود مبتلایان به امراض قلبی و روحی و ن باردار نمی‌توانند وارد بازی شوند !‌ در کل چون اوقاتی بود که با دوست و به مسخرگی و ‌لودگی به سر شد ،‌ اوقات خوشی بود اما طراحی خود بازی تعریفی نداشت. بعد از آن برای کامل نمودن عیش خویش، به سمت رستوران شن یا شنی(؟) راه افتاده تا دلی از عزا درآوریم چون که بزرگان !‌ گفته‌اند عیش، ‌بدون شکم‌چرانی ناقص است. ‌در حالی که شکم‌هایمان به خدایا غلط نمودم افتاده بودند راهی خوابگاه شدیم تا شب را درجوار دوستان جان بگذرانیم. تولد فاطی‌مان بود که دو هفته‌ای از آن گذشته بود اما دوستان جمع بودند و بساط کیک و چایشان فراهم. نشستیم به شستن گناهان اساتید گرامی و اخبار دور و نزدیک را از همکلاسی و استاد و شاگردو غیره با تمام قوا رد وبدل نمودیم. چون زمان خواب رسید لحافی در سالن مطالعه پهن کرده کیفمان را زیر سر نهاده و با استناد به این که اجداد اولیه‌مان چگونه در غار به خواب می‌رفته اند تمام سعی خود را در جهت خوابیدن مبذول نمودیم. اما همان‌طور که مشاهده می‌فرمایید سعیمان باطل و افکارمان بیخود بود. و در این ساعت که این حقیر این سطور را می‌نگارد رفیقان خسبیده‌اند و حقیر با چشمانی چون جغد نشسته. 


سلام. اگه وبلاگنویس یا وبلاگخوان هستید و احساس می‌کنید، بلاگستان دیگه مثل قدیما نیست و شور و اشتیاق آدمای اینجا کم شده،  اگه وبلاگنویس‌های خوبی می‌شناسین که توی اینستاگرم و کانال‌های تلگرم و. می‌نویسن اما  خوندن نوشته‌هاشون در وبلاگ یه چیز دیگه هست، اگه دوست دارید بلاگستان دوباره رونق بگیره، 

این پست عالیس  و

این یکی رو بخونید و به اشتراک بذارید و اگه دوست داشتید برای روشن کردن دوباره‌ی چراغ بلاگستان آتشی برآرید.


 اگر به فیلم‌های عاشقانه‌ی تراژیک علاقه دارید این فیلم یه نمونه‌ی خوبه. داستان سربازی که در کردستان بعد از جنگ، خدمت میکنه و دختر کوردی که از اعضای گروهک‌های جدایی طلب هست. هیچ دیالوگ عاشقانه‌ای وجود نداره. اما بازی‌ها و جریان فیلم عشق رو به خوبی به تصویر می‌کشه. پارسا پیروزفر - که جا داره بگم کراش بچگی من بوده:) - و گلشیفته فراهانی بازیگرای اصلی هستن. گلشیفته وقتی فارسی معمولی حرف می‌زنه زیاد به دلم نمی‌شینه چون یه ذره شل حرف می‌زنه اما تو این فیلم با لهجه‌ی کوردی صحبت می‌کنه واین لهجه‌ داشتنش رو من بیشتر دوست دارم.در کل خوب بود دیگه.


امروز صبح خواب می‌دیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده می‌رفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب می‌دیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس می‌کردم طوری که همین الان هم که بهش فکر می‌کنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه . همین‌طور شمردم ولی یه جایی قبل از پنجاه دیدم سر بالایی تموم شده. اون راه از چیزی که فکر می‌کردم کوتاه‌تر بود و زودتر از پنجاه قدم تموم شد.

تمام خواب‌هایی که می‌بینم انگار یه آیینه‌ی بزرگه که ناخودآگاهم رو نشون می‌ده. همین‌قدر دقیق و واضح.


گزارش امروز.امروز یه روز خاکستری بود. از صبح خاکستری بودنش شروع شد. اول صبح دکتر ح جیمی برای بار هزارم منو پیچوند و پیام داد که امروز نمی‌تونه نیم ساعت وقت کوفتیش رو بذاره و چهار تا نمودارو بررسی کنه که من این همه آویزونش نباشم. (البته که دقیقا اینو نگفت مثل همیشه گفت فردا در حالی که دیروزم گفته بود فردا!) بعدش پیام دادم به ز و اونم گفت دیروز به خاطر کار ف نتونسته به نوبت دندون پزشکیش برسه در حالی که من میتونستم برم واون کارو براش انجام بدم اما نرفته بودم و فقط عذاب وجدانش برام موند. بعدش نشستم طیف‌های آی آر رو بررسی کردم و پیک‌ها رو دونه به دونه نوشتم. اون قدر به دکتر الف مشکوکم که امروز که طیف‌ها رو چک می‌کردم همش فکر میکردم بازم یه کوفتی ریخته تو نمونه‌هام! 

بعدش وارد زنجیره‌ی بیهودگی شدم. شاید بهتر بگم چرخه. چون زنجیر بالاخره یه جا تموم میشه اما این چرخه‌ی بیهودگی من ما‌ه‌هاست که ادامه پیدا میکنه وهر بار پررنگ تر از قبل ظاهر میشه. در حالی که اپ اینستاگرام رو حذف کردم از سایتش وارد شدم و یه مشت کلیپ بی معنی دیدم. بعدش یه عالمه نت گردی بی حاصل و بعد پاشدم کشک بادمجون درست کردم برای ظهر( تنها کار مفید امروزم). بعد از ناهار هم یه فیلم بیهوده دیدم که قبلا هم دیده بودمش. و بعد یه عالمه خواب تهوع آور عصر. با مهرداد هم یه دعوای مسخره راه انداختم که حتی روم نمیشه به این که با چه بهانه ای دعوارو شروع کردم حتی فکر کنم. هنوزم باهاش حرف نمی‌زنم. نه این که باهاش قهر باشم، حقیقتش اینه که اینقدر رفتارای مسخره داشتم امروز که روم نمیشه حرف بزنم باهاش. طفلکی رفته میوه و سبزی خریده، سبزی‌ها رو پاک کرده وشسته، ظرف‌ها رو شسته و برای منم میوه آورده. شرمنده‌ی مرامش شدم. یکی با خودم اون رفتارا رو میکرد تفم تو صورتش نمی‌انداختم!

یه کوه ذرت بوداده درست کردم و نشستم چند قسمت هو آی مت یور مادر» دیدم. به این فکر میکنم که بی حاصل تر از اینم می‌تونستم باشم؟ اگر بخوام صادق باشم، میگم آره. من بیشتر روزهام آدم بی حاصلی هستم. الان مدت‌هاست که بازده ندارم. فقط میخورم، میخوابم، فیلم‌های بیخود می‌بینم و به خودم امید می‌دم بعد از دفاع همه چیز درست می شه. حتی انگیزه ندارم برای دفاع تلاش کنم تا ازین وضعیت خلاص بشم. فقط یه معجزه می‌تونه منو نجات بده. خدا لعنت کنه باعث وبانی(ها)شو.


بالاخره بعد از گذشت سه سال و نیم از شروع اولین جرقه‌های ایده‌ی پایان‌نامه تا به ثمر رسیدنش، در تاریخ یک آبان نود و هشت دفاع کردم. تو این یک هفته‌ای که گذشت حس اسیری رو داشتم که بعد از سال‌ها از زندان رها شده باشه. دقیقا شبیه اون سکانس از فیلم رستگاری در شاوشنگ که قهرمان فیلم بعد از مشقت زیاد از لوله‌ی فاضلاب میاد بیرون و زیر بارون دست‌هاشو باز میکنه و سرشو میگیره سمت آسمون. حس زمین گذاشتن یک کوله بار سنگین از روی دوش خسته و فرسوده‌م.  هنوز یک سری اصلاحات کوچیک باقی مونده که باید انجام بدم اما تو این هفته این قدر سرخوش بودم که اصلا سراغش نرفتم. 

با این که زیاد استرس نداشتم اما صبح قبل از دفاع ایندرال و کلیدنیوم سی خوردم. سر دفاع کاملا ریلکس و مسلط بودم که واقعا از خودم انتظار نداشتم. چون مجموعا دو سه بار بیشتر تمرین نکرده بودم. یکی از داورها دکتر ت دو نقطه بود (طبق

خوابی که قبلا دیده بودم) و اون یکی دکتر سین. هر دو بسیار محترم و خوش اخلاق. تقریبا بیشتر سوال‌هایی که پرسیده شد رو درست وبا تسلط جواب دادم. این وسط حضور دکتر الف و رفتارش واقعا آزاردهنده بود. اول این که کلی همه رو منتظر گذاشت و دیر اومد. وسط ارائه هم گاهی یه چیزی میگفت و با دست و صورت علامت می‌داد که چون حواسم رو پرت می‌کرد تا آخر ارائه اصلا بهش نگاه نکردم. دکتر غین هم انگار از فضا اومده باشه موقع ارائه که چرت می‌زد و بعدش هم یه حرفایی می‌زد که مشخص بود از موضوع پرته. بعدش موقع سوال پرسیدن که شد دکتر الف طبق عادت همیشگیش با صدای بلند وسط حرفم می‌پرید و اون قدر حرف زد که دکتر ت برگشت بهش گفت اگر اجازه بدید با توجه به این که وقت داره می‌گذره خود دانشجو توضیح بده. این جا دیگه دکتر الف عذرخواهی کردو برای یه کاری رفت بیرون. می خواستم دکتر ت رو بگیرم ماچش کنم بهش بگم خدا خیرت بده که راحتمون کردی! 

در کل از دفاعم راضی بودم. بیشتر از خودم و عملکردم. از این که تو این مدت جا نزدم و تمام تلاشمو کردم. سختی‌های این کار اون‌قدر زیاد بود که اگه بخوام بنویسم می‌شه مثنوی هفتاد من! از رفتارهای ناشایست دکتر الف گرفته تا بی‌خیالی دکتر غین، تا تحریم و نبود مواد و گرونی دلار و خرابی دستگاه‌ها و. که هر کدومشون یه جور خون به دلم می‌کرد. ولی تموم شد عالی هم تموم شد. پوستم کنده شد اما انجامش دادم!


این یکی از اون گوشه‌هاییه که توی

این پست گفتم. هندونه‌های زیر توت. وقتی به این عکس نگاه میکنم. اولین چیزی که حس میکنم نسیم خنک آخر تابستون و اوایل پاییزه. وقتی هوا اونقدر خنک شده که دیگه درها وپنجره‌ها رو می‌بندیم. وقتی که کتاب‌های سال بعد رو گرفتیم و داریم جلدشون می‌کنیم.بوی کاغذ نو. بوی چوبِ مداد. روزشماری برای رسیدن مدرسه. این نور کم‌جون غروب که نشون آخرین روزهای بلند ساله.نمی‌دونم چرا با دیدن این قاب این چیزهایی که گفتم از ذهنم می‌گذره. چون معمولا هندونه نشونه‌ی تابستونه نه پاییز. این هم از عجایب خاطره سازیه.


من عاشق شب‌های بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.می‌تونم ساعت‌ها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه می‌ده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدت‌ها که آشفتگی ذهنی اجازه نمی‌داد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.
دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم،‌ نه. اما به دلم نمی‌چسبید چون تا شروع می‌کردم هزارتا فکر پر سر وصدا حمله می‌کردن به مغزم. مثل وقتی داری صبحونه میخوری اما همه‌ی حواست پی اینه که به سرویس دانشگاه برسی. من اینو نمی‌خواستم . چیزی که می‌خواستم صبحونه‌ی مفصل یه روز تعطیل بود که بدون دغدغه و عجله با آرامش و لذت ‌ خورده بشه!‌

این بمونه اینجا به یادگار .


اولش اسم فیلم نظرمو جلب کرد ،‌ آشغال‌های دوست داشتنی !  و وقتی در موردش خوندم که شیش سال توقیف بوده بیشترم کنجکاو شدم ببینمش. اما بر خلاف خیلی از فیلم‌هایی که آدم صرفا از روی کنجکاوی میره سراغشون و توی ذوقش میخوره ،‌ این یکی اصلا اینجوری نبود و من خیلی خوشم اومد. هم از خلاقیت کارگردان وشکل روایتش و هم از بی‌پرواییش توی خط قرمزها.   یه تکه‌های کوچیکی هم بود که نپسندیدم. مثلا بعضی جاها دیالوگ‌ها ضد ونقیض می‌شد یا حق مطلب ادا نمی‌شد.  البته اصلا بعید  نیست یه جاهاییش رو سانسور کرده باشن. قصه‌ی زنیه به اسم منیر خانوم. این منیر خانوم از وقتی تو شکم مادرش بوده با ماجراهای ی درگیر بوده تا زمان حال فیلم که سال هشتاد و هشته!‌ البته خود منیر هیچکاره بود توی اون ماجراها و همیشه پدر،‌شوهر،برادر و پسرهاش درگیر اون اتفاقات اجتماعی و ی بودن و فقط نگرانی و ترسش مال منیر بو‌د! این که نقش‌های اجتماعی  بیشتر متمرکز روی مردهای داستان هست رو نپسندیدم. هر چند شخصیت سیما تا حدی این ناهمگنی رو جبران میکنه . خلاصه این که در کل فیلم  خوبی بود  (‌البته خوب صرفا از دید یک مخاطب غیر حرفه‌ای) .
فیلم منو یاد کتابی انداخت که وقتی نوجوون بودم خونده بودمش و اون زمان خیلی به دلم نشسته بود. یه رمان تاریخی به نام "‌ زندگی باید کرد"‌ نوشته‌ی منصوره اتحادیه. داستان این کتاب از اواخر قاجار تا انقلاب رو شامل میشه.  جزییات کتاب رو یادم نیست اما داستان یک خانواده قاجاره که پدرشون کشته میشه و بچه‌های خانواده هر کدوم سرنوشت جالبی پیدا می‌کنن که در واقع نویسنده می‌خواد اینطوری   گرایش‌های ی مختلف که توی اون بازه‌ی تاریخ وجود داشتن و ماجراهاشون رو روایت کنه. خانم اتحادیه تحصیلات تاریخ داره و تالیفات زیادی هم تو این زمینه داشته و بنابراین از نظر اطلاعات تاریخی قابل اعتماده. دلم می‌خواست دوباره بخونمش اما پیداش نکردم.
اگه بخوام خلاصه کنم :
ایران مثل یه زنه و هر کدوم از ما- با هر گرایش ی و مذهبی- بچه‌هاشیم. ‌‌مثل یه خانواده. پس لطفا بیاید همدیگه رو تیکه پاره نکنیم !

 

 


 

 

دیروز با مهرداد رفتیم زیر بارون قدم زدیم. بارون ریز ریز می‌بارید و زمین با برگای زرد و نارنجی فرش شده بود. راه رفتیم وراه رفتیم وحرف زدیم از همه چیز و همه جا. از اوضاع این روزا و این که باز قراره  از هدف‌ها و آرزوهامون دورتر بشیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که باید زندگی کنیم! با تمام وجود و با همه‌ی جونی که داریم. عمر و جوونی ما به هر حال می‌گذره و هیچ کس حتی یادش نمی‌مونه که یه نسلی بود که این‌ها رو از سر گذروند. دلیل نمیشه خودمون رو از قشنگیای کوچیک زندگی محروم کنیم. نارنجهای تازه چیدیم و بوی خنک وپاییزیش رو توی ریه‌هامون کشیدیم. اومدیم بالا دستهامون یخ کرده اما دلمون به هم دیگه گرم گرم بود. 

 

 

 

 

 


همه‌جا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گره‌ی دار رو دوباره تنگ وتنگ‌تر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون می‌کنن؟

این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایه‌شو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بی‌تفاوتم. نه می‌خوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعله‌های زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچاره‌ها رو گرفت. مثل همیشه‌ی تاریخ ، یه عده شعبون بی مخ فرستادن توی مردم و فریادشون رو خفه کردن. احمق اونایی که با این جماعت معلوم الحال همراه شدن و به بازیشون تن دادن. این روزگار تلخ تر از زهر میگذره به هر حال ولی اون روی روزگار رو هم ممکنه یه روز ببینیم؟


به شدت کلافه‌م. امروز با این امید بیدار شدم که اینترنت وصل شده باشه و بتونم انباشت کارهای عقب‌مانده‌ی این چند روز رو جبران کنم. اما هنوز خبری نیست. رفرنس‌های پایان‌نامه‌م نیاز به اصلاح داره و تا زمانی که اینترنت در دسترسم نباشه نمی‌تونم درستشون کنم و وقتی نتونم رفرنس‌هامو درست کنم کتابخونه‌ی دانشکده تاییدش نمی‌کنه و اینجوری کل پروسه‌ی فراغت از تحصیلم(!) به تاخیر میفته.  حسنی به مکتب نمی‌رفت وقتی می‌رفت جمعه می‌رفت! منم این چند وقت ـ در فاصله‌ی بین دفاع تا انجام کارهای مربوط به فارغ التحصیلی ـ  کاملا بی‌خیال بودم و به زعم خودم داشتم خستگی در می‌کردم تا بعدا با خیال راحت برم کارامو انجام بدم! و زمانی که تصمیم گرفتم بشینم کارامو بکنم اینترنت قطع شد! اینگونه است که بزرگان گفته‌اند کار امروز مسپار فردا، چون هیچ اعتباری به فردای این مرز و بوم نیست.

 کسی از شیراز اینجا هست؟اینترنت شما وصل شده یا نه؟ 


جمعه‌ی دو هفته‌ی پیش تصمیم گرفتیم بریم یه جا که هم نزدیک باشه و هم جدید و جذاب. البته اگه بخوام صادقانه‌تر بگم اولش نزدیک بودنش زیاد مهم نبود اما چون خواب صبح جمعه از اوجب واجباته و اگه جای دورتری می‌خواستیم بریم باید صبح زود از خواب ناز دل می‌کندیم گزینه‌ی نزدیک بودن رو ترجیح دادیم . راه افتادیم سمت

دریاچه‌ی مهارلو. خوبی جمعه‌های پاییز اینه که معمولا خیابون‌ها خلوتن و ترافیک نیست و زود به مقصد میرسی.حدود ۲۰ و خرده‌ای کیلومتر تو جاده‌ی فسا که جلو بریم دریاچه نمایان میشه. البته این که میگم دریاچه منظورم یه نمک‌زار خیلی بزرگه که یه بخش کوچیکش آب داره و خب چون دریاچه‌ی فصلی هست این قضیه طبیعیه و زمانی که بارندگی بشه دریاچه پر میشه. حالا نکته‌ی جذاب این دریاچه چیه؟صورتی بودنش! ( چون آب دریاچه زیاد نبود و امکانات عکس برداری ما محدود بود توی عکس‌ها زیاد معلوم نیست صورتی بودنش.) صورتی بودنش هم به خاطر یه نوع جلبک قرمز به نام کشندسرخ هست. میزان نمک دریاچه به شدت زیاده و جاهایی که آب داره

لایه‌های نمک شبیه یخ روی آب رو پوشونده به همین خاطره که بهش دریاچه‌ی نمک هم میگن.

در توصیفش بگم که یه مکان خیلی مناسب برای فیلم‌برداری صحنه‌ی روز مه! یا بعضی خواب‌های ترسناک که آدم توی یه برهوت حیرون و ویلونه ! به جز صدای باد که لابه لای پولک‌های نمکی زمین میپیچه و صداش شبیه خردشدن پولکیه تقریبا میشه گفت سکوت مطلقه. در کل به نظر من یه مکان مناسب برای راه رفتن وفکر کردن و مراقبه هست.

+ همون روز بود که از خواب پاشدم و مهرداد برگشت بهم گفت میدونی چی شده؟ بنزین شده سه تومن! اون روز رو هر دو در بهت و سکوت گذروندیم و خشمی که درونمون بود.( البته مهرداد هر چند وقت خشمشو با کلمات بی‌ادبانه‌ای نسبت به مسئولین ابراز می کرد!که از گفتنش اینجا معذورم.)

+ یه تیکه گوشت چرخ کرده از هزار سال پیش توی فریزر مونده بود و هر دفعه مهرداد می‌گفت چرا از این استفاده نمی‌کنی می‌گفتم اینو گذاشتم  یه روزی بعد از دفاعم  بریم بیرون کباب کوبیده درست کنیم! انگار بعد از دفاع قرار بود مثلا دنیا بهشت بشه! و خب اون روز درستش کردیم و با این که بار اولم بود درست میکردم ولی واقعا عالی و خوشمزه شده بود و حسابی چسبید و تا حدودی غم گرونی بنزین رو تسکین داد.

 


۱

امروز ده روز میشه که سرترالینم تموم شده و هنوز نرفتم بگیرم. با این که این مدت چندتا شیفت پراکنده داشتم اما نگرفتم. میدونم مسخره اس اما روم نشد.از قضاوت آدمایی که ممکنه دیگه هرگز نبینمشون(!) ترسیدم. خیلی خجالت آوره آدمی مثل من که مدام با بیماران روحی صحبت می‌کنم که سعی کنن برن پیش مشاور و خجالت نکشن و بلا بلا بلا  خودم اینجوریم. کلا هر چی که به بقیه میگم خودم عمل نمیکنم. یکیش همین خودسرانه دارو خوردن. با خودم گفتم عوارضش که زیاد نیست منم هم دوزش رو تیپر میکنم و هم دوره‌شو کامل میکنم و اینجوری خودمو گول زدم که قراره اینطوری همه‌ی مشکلاتم حل بشه. بی‌انگیزگی و استرس و خستگی و همه‌ی اینا رو میخواستم اینجوری تموم کنم. اما میدونی واقعیت اینه که داروها وقتی کمک کننده هستن که یاد بگیری چطور با احساساتت برخورد کنی نه که نادیده بگیریشون. مثل یه مسابقه‌ی دو میمونه که شروعش از یه باتلاقه. دارو بهت کمک میکنه بتونی خودتو راحت تر از باتلاق بکشی بیرون اما بقیه‌ی مسیرو خودت باید با زحمت و ممارست در حالی که سر و روتو لجن فراگرفته ولباسات پر از کثافته با تمام قدرت بدوی. این روزها همش خوابم و تقریبا هر روز سردرد دارم که احتمالا از عوارض نخوردن سرترالینه. شاید فردا برم داروخونه.

۲

صبح.خبر شهادت سردارسلیمانی. یه عده خوشحالن یه عده ناراحت و تقریبا همه ترسیده و نگران. من؟ هیچ حسی ندارم واقعا هیچ حسی. نمی‌دونم به خاطر این مدتی هست که سرترالین میخوردم یا این که کلا سیب‌زمینی شدم.بیشتر از اتفاقاتی که در اطرافم میفته از این بی‌تفاوتی‌ای که درونمه می‌ترسم. از این که مرگ آدم‌ها، جنگ یا هر چیزی برام فرقی نداره. تقریبا تمام مخاطبین واتس‌اپم یه استتوس از این اتفاق گذاشته بودن. چه موافق چه مخالف. و من همه‌ رو خاموش کردم و پیام بقیه گروه‌ها رو هم یا نخوندم یا سرسری رد کردم. اصلا حوصله‌ی تحلیل‌ها و نظرات آدم‌ها رو ندارم حتی اگه قبولشون داشته باشم و باهاشون موافق باشم.

۳

به معنای واقعی کلمه خسته هستم. از آدم‌ها و از همه‌ چیز .دلم می‌خواست مثل شازده کوچولو یه سیاره داشتم فقط وفقط  مال خودم و هر وقت به این حد از عدم تحمل می‌رسیدم پرواز می‌کردم و می‌رفتم .نه وسیله‌ی ارتباطی‌ای داشتم و نه کسی میتونست مزاحمم بشه. پاهامو دراز میکردم و فقط طلوع و غروب خورشید رو نگاه می‌کردم و چاییمو هورت می‌کشیدم.

۴

بعضی شب‌ها قبل خواب به قدری مغزم فعال می‌شه که در عجبم! هزاران فکر مثل یه مشت ه‌ی موزی توی تونلهای ذهنم میلولن و  آرامش رو ازم می‌گیرن. فکرهای بی‌ارزش، فکرهای آشغال. کاش می‌شد قبل خواب خاموشش کنم. شاید برم سراغ داستان‌های صوتی بلکم کمک کرد از دست مغزم راحت شم.


 

در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.

از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.

تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.

 

 


 بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچه‌ی خونمون آتیش روشن می‌کرد؛ چند تا کپه‌ی آتیش تو یه ردیف که باید یکی‌یکی از روش می‌پریدیم. چهارشنبه سوری‌‌های ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعله‌های نارنجی، آدمو به خلسه می‌برد. نمی‌دونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایه‌ها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.


- سیزده روز پیش اسباب کشی کردیم و رسما مستاجر داداشه شدیم. حالا بماند که چقدر پشیمونیم واحساس سر در گمی می کنیم. هم از دست داداشه که یه کلوم راست و پوست کنده نمیگه چقدر میخواد از ما اجاره بگیره و هر دفعه یه چی میگه و قولنومه و اینا هم در کار نیست! هم از دست خودمون که با همه عالم رودربایستی داریم و عقلمونو دادیم دست آدم خجالتی درونمون. حالا نه این که داداشه آدم بی انصافی باشه، نه اصلا، ولی اگه کمتر ازمون بگیره زیر دینیم زیاد بگیره توش میمونیم، اینطوریه که مثل خر در گل گیر کردیم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم وواضح وشفاف حرفمونو بزنیم بدون تعارف یا بدون بی احترامی. تازه خونهه هم هنوز کابیت، هود، کولر نداره و تعمیرات خرده ریزه زیاد داره و عملا این مدت و احتمالا تا مدتها بعد از این ، زندگی کولیوار خواهیم داشت.

- از بیست ونهم بهمن امسال طرحم به صورت رسمی شروع شده و با این که فقط کارم ریسرچه و هنوز هیچ کار آزمایشگاهی رو شروع نکردم اما اجازه هم ندارم از خونه کار کنم:ا نمیدونم چه منطقیه که ما باید تا اخرین روز سال بیایم سر کار؟ با این حقوق چندرغاز که به هر کی بگی مسخره ات میکنه! بعد من که نصف کارهامو شب که میرم خونه انجام میدم ! والا کی میخوان بفهمن آدمیزاد وقتی شلوار مامان دوز تنشه و روی زمین دمر افتاده و یه ظرف میوه هم جلوشه تمرکزش خیلی بیشتره تا وقتی که عصا قورت داده و مقنعه به سر پشت میز نشسته باشی و محض رضای خدا یکی یه لیوان چایی نده دستت.

 -‌ امروز که رفتم عملا هیچ کس نبود. غیر از نگهبانا و کسایی که موندن محلول ضدعفونی بسازن. بعد از صدای یکنواخت یخچال‌ها و انکوباتورها فقط صدای باد بود که به طرز مخوفی توی پنجره‌ها میپیچید. عین دیوونه‌ها هر چند دقیقه با صدای قولنج در ودیوار برمیگشتم همه‌جا رو وارسی می‌کردم! مثل وقتایی که تو حموم وقتی چشمام بسته هست صورتمو میشورم دورمو چک میکنم جن نباشه یه وقت!!

- چند روزه با مهرداد قهرم وخیلی زیاد غمگینم. گاهی شک میکنم به اون احساسی که فکر میکردم عشقه. نمیدونم شایدم افسردگیم داره عود میکنه.ولی حسی که این روزا دارم اینه که ای کاش اصلا کسی منو نمیشناخت تنهای تنها بودم و خودم و خودم. من نباید تا قبل از سی سالگی ازدواج میکردم انگاری. باید میذاشتم نیازم به تنهایی اشباع بشه بعد. دلم میخواست بدون ازدواج از خانواده جدا میشدم و مستقل بودم. اما همیشه چشمم به دهن بقیه بوده که مبادا کاری کنم منو دوست نداشته باشن درحالی که الان جایی ایستادم که حس میکنم هیچ کسی نیست که منو دوست داشته باشه و بنابراین کارهای قبلیم هم عبث بوده. شاید هم بگذره این چیزا و دوباره یه روز از ته دل بخندم. کی میدونه فردا چی در انتظارمونه؟


خب الان حالم روحم خیلی بهتره و آشتی کردیم. اما این داستان هر ماه منه. من نمی‌دونم چرا اسم عادت گذاشتن روش! چون علی‌رغم این‌که یه پروسه‌ی تکراری هست و بارها تجربه‌اش میکنی ولی این چیزی از میزان درد و رنجش کم نمی‌کنه. چیزی که میخوام بگم صرفا در مورد درد فیزیکی و مصائب جانبیش نیست ( هر چند این هم قابل بحثه) ولی همین که هر ماه باید یک افت مود وحشتناک رو تجربه کنی و یک سری احساسات وحشی مثل خشم و اندوه و غم و . مثل یه دست گنده دور گلوت حلقه بشن و عرصه رو برات تنگ کنن واقعا غیرقابل تحمله. مثلا بیشتر دعواها و دلخوری‌های ما دقیقا توی همین تایم اتفاق می‌افته. یا این‌که ممکنه دقیقا توی همین زمان، مصاحبه‌ی کاری، دفاع پایان نامه، امتحان یا هر اتفاق مهم دیگه‌ای در انتظارت باشه و این تغییرات مود باعث بشه در زمانی که باید بهترین احساس و بالاترین سطح اعتماد به نفس رو داشته باشی به طور ناخواسته گند بزنی به عملکردت. به نظرم خیلی وقتا پیشرفت‌های اجتماعی، شغلی و اقتصادی و همین‌طور روابط عاطفی زن‌ها به خاطر همین قضایا ـ که ممکنه اصلا به چشم نیادـ تحت تاثیر قرار میگیره.

من تا حالا هیچ راهکاری رو برای غلبه بر این قضیه انجام ندادم. البته کارهایی مثل بعضی گیاهان دارویی، مدیتیشن، دوش گرفتن و اینا رو امتحان کردم ولی چون تداوم نداشته نمی‌تونم بگم چقدر موثر بوده. در این فکرم که برای سال جدید توی بولت ژورنالم یه صفحه براش در نظر بگیرم و بعد ببینم کدوم کارها تاثیر بیشتری توی بهبود مودم در این دوران داره.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها