- سیزده روز پیش اسباب کشی کردیم و رسما مستاجر داداشه شدیم. حالا بماند که چقدر پشیمونیم واحساس سر در گمی می کنیم. هم از دست داداشه که یه کلوم راست و پوست کنده نمیگه چقدر میخواد از ما اجاره بگیره و هر دفعه یه چی میگه و قولنومه و اینا هم در کار نیست! هم از دست خودمون که با همه عالم رودربایستی داریم و عقلمونو دادیم دست آدم خجالتی درونمون. حالا نه این که داداشه آدم بی انصافی باشه، نه اصلا، ولی اگه کمتر ازمون بگیره زیر دینیم زیاد بگیره توش میمونیم، اینطوریه که مثل خر در گل گیر کردیم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم وواضح وشفاف حرفمونو بزنیم بدون تعارف یا بدون بی احترامی. تازه خونهه هم هنوز کابیت، هود، کولر نداره و تعمیرات خرده ریزه زیاد داره و عملا این مدت و احتمالا تا مدتها بعد از این ، زندگی کولیوار خواهیم داشت.

- از بیست ونهم بهمن امسال طرحم به صورت رسمی شروع شده و با این که فقط کارم ریسرچه و هنوز هیچ کار آزمایشگاهی رو شروع نکردم اما اجازه هم ندارم از خونه کار کنم:ا نمیدونم چه منطقیه که ما باید تا اخرین روز سال بیایم سر کار؟ با این حقوق چندرغاز که به هر کی بگی مسخره ات میکنه! بعد من که نصف کارهامو شب که میرم خونه انجام میدم ! والا کی میخوان بفهمن آدمیزاد وقتی شلوار مامان دوز تنشه و روی زمین دمر افتاده و یه ظرف میوه هم جلوشه تمرکزش خیلی بیشتره تا وقتی که عصا قورت داده و مقنعه به سر پشت میز نشسته باشی و محض رضای خدا یکی یه لیوان چایی نده دستت.

 -‌ امروز که رفتم عملا هیچ کس نبود. غیر از نگهبانا و کسایی که موندن محلول ضدعفونی بسازن. بعد از صدای یکنواخت یخچال‌ها و انکوباتورها فقط صدای باد بود که به طرز مخوفی توی پنجره‌ها میپیچید. عین دیوونه‌ها هر چند دقیقه با صدای قولنج در ودیوار برمیگشتم همه‌جا رو وارسی می‌کردم! مثل وقتایی که تو حموم وقتی چشمام بسته هست صورتمو میشورم دورمو چک میکنم جن نباشه یه وقت!!

- چند روزه با مهرداد قهرم وخیلی زیاد غمگینم. گاهی شک میکنم به اون احساسی که فکر میکردم عشقه. نمیدونم شایدم افسردگیم داره عود میکنه.ولی حسی که این روزا دارم اینه که ای کاش اصلا کسی منو نمیشناخت تنهای تنها بودم و خودم و خودم. من نباید تا قبل از سی سالگی ازدواج میکردم انگاری. باید میذاشتم نیازم به تنهایی اشباع بشه بعد. دلم میخواست بدون ازدواج از خانواده جدا میشدم و مستقل بودم. اما همیشه چشمم به دهن بقیه بوده که مبادا کاری کنم منو دوست نداشته باشن درحالی که الان جایی ایستادم که حس میکنم هیچ کسی نیست که منو دوست داشته باشه و بنابراین کارهای قبلیم هم عبث بوده. شاید هم بگذره این چیزا و دوباره یه روز از ته دل بخندم. کی میدونه فردا چی در انتظارمونه؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها